دل هرجایی من آفت جانست و تنست


آتش عمر خود و برق تن و جان منست

از سر زلف بتانش نتوان کردن فرق


در تن تیره اش از بس که شکنج و شکنست

حاصل وقتم از آن نیست به جز رنج و بلا


نه دلست این به حقیقت که بلا و فتنست

دیده آ زادی خود را به گرفتاری خویش


زین سبب عشق نکویانش شعارست و فنست

در ره غمزهٔ مهرویان از تیر نگاه


راست مانندهٔ مرغیست که بر بابزن ست

گاه با اژدر زلفست چو بهمنش مدار


بیژن آسا گهی افتاده به چاه ذقنست

هرکجا صارم ابرویی آنجا سپرست


هرکجا ناوک مژگانی آنجا مجنست

گاه چون قمری بر سرو قدی نغمه سراست


گاه دهقان و به پیرایش باغ سمنست

گه چو بیند صنمی گلرخ و سیمین اندام


عندلیب آسا بر شاخ گلش نغمه زنست

هرکجا روی بتی بیند در سجدهٔ او


قد دو تا کرده چو در سجدهٔ بت برهمنست

در پرستیدن بت رویان از بس مولع


راست پنداری آن یک صنم این یک شمنست

سال و مه عشق بتان و زرد و رنجه نشود


عیش او مانا از رنج وگداز و محنست

در ره دانش و دین کاهل و خیره است و زبون


لیک در کار هوس چیره تر از اهرمنست

روز اگر شام کند بی رخ یوسف چهری


خلوت سینه بر او ساحت بیت الحزنست

هرچه گویمش دلا توبه کن و عشق مورز


که سر انجام هوس سخرهٔ مردم شدنست

غیر ناکامی و بدنامی ازین عشق نزاد


ابله آنکش سر فانی شدن خویشتنست

فهم گردآر و خرد پبشه کن و دانش جوی


کانکه عقل و خردش نی به سفه مفتتنست

دل به خشم آید و بخروشد و راند به جواب


حبذا رای حکیمی که بدینسان حسنست

باد بر حکمت نفرین اگر اینست حکیم


که حکیمان را آماده به هجو سننست

حاصل هستی ما هستی عشق آمد و او


منعم از عشق فراگوید کاین نزفطنست

ای حکیم خرد اندوز سبک تاز که من


عشق می بازم و این قاعده رسمی کهنست

حکما متفقستند که خلق از پی عشق


خلق گشتند و درین کس را کی لاولنست

عشق اگر می نبود نفس مهذب نشود


عشق زی بام کمالات روانرا رسنست

ز آتش عشق بنگدازد تا هیکل جسم


کی بر افلاک شود جان که ترا در بدنست

بی ریاضت نشود جان تو با فر و بها


شمع را فر و بها جمله ز گردن زدنست

متفاوت بود این عشق به ذرات وجود


ور نه پیدا ز کجا فرق لجین از لجنست

متفاوت شد از آن روی مقامات کمال


که به مقدار نظر هرکه خبیر از سخنست

پرتو عشق بود یکسره از تابش مهر


هان و هان بشمر تا شمع که اندر لگنست

فهم این نکته نیارد همه کس کرد مگر


خواجهٔ عصر که در عشق دلش ممتحنست